شبی گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
شبی چون چاهِ بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میانِ چاهِ او، من
منوچهری دامغانی
از جنون جنایتی محتملم
بیسلسله میلختیدم از لابلای اشباح ماهیچهها
وقتی که بر باد رفته بودند از اتوبان
و ماه بنا به ارتعاشاتِ بازار بورس/ گر گرفته بود/ مینگریست
از فراز پاسداران/
دودل بود/ به ضخامت کیسههای زباله میاندیشید
و به چاههایی که یوسفِ خود را به سطلها حقنه میکردند
چاهبهچاه میگریست ماه
لوند بود و در ظلمت، رو به بیمهی ایران، آه میکشید
شب بود که میگفتند
میگفتند از زبان فراموشی/ که عربدهایست
هیس!
هیس!
میخزد حرفی مفقوده از جریانِ الفبا
در اتوبانهای ناهشیار در شبها
از جنون جنایتی محتملم
از شب شبحی چون من بر انکار خود تلنبارَست
از مدرسه، گورستان، زندان بازگشته است
و شاید هم که بیاید، شاید
شاید هم بعداً آمده است
شاید هم گاهی در هوا حبابوار به احترامِ کلماتِ فقید میترکد.
بیسلسله از «بَنِر»ها آویزان بودم
گذشتهام را میخریدم/
که در انتظارِ یوسف بود و کسی در دورهزمانهی شبانهی او نبود که امیدوارانه بخوابد
و یوسف تنگنای سلسله بود
خودش از صدای خودش وحشت/ هیس!
هیس
میخزد حرفی مفقوده از فرط سکوت
که تمامی صدای ماهیچهها وقتی شاید هم که شاید هم بود که شلاق نبود
و میگویم که شاید هم که شاید هم کسی به جای قی کردن، خندیده بود
وقتی که از جویهای کاغذینِ درکه،
جرعهجرعه خون نوشیده بود.
آب از آب هم نمیگذرد تجریش
خون از آب میگذرد/ تشویش...
هیس
هیس
بچههاتان را دفع کنید
یکسره یوسفهاتان را دفن کنید/
تا هنوز میخندند همچنان که زنی سالیانزده پُردرد
از فرط هیستری/ عربیوار/ میلرزد/ سگلرز
شاید هم بعداً
شاید هم بعداً
شاید هم که شب مصلحت است
پلاسکو در کیسهای دمِ در
خاوران در کیسهای دمِ در
آجرهای دیوارهای اوین، دمِ در
و تهران، شبها بسیار محترم است
-باد چیزی را اگر ببرد،
باد چیزی را اگر ببرد.
از جنون جنایتی محتملم.
بگذار بر سالیان تو یک شب حلول کنم.
«یوسف را حد نزنید لطفاً/
برادران در آن نماز چه خواندند؟/ که تو از جویهایی که لغزیدهام پایین، پرهیز میکنی
تو کمی از خوابهای خودت تعریف کن/ هممرگِ مَنی
همصحبتِ بیاملبالیدن در راستای جوب تنگِ منی
به جایی برنمیخورد تابلوی حرکت از بین خطوط
وقتی که جیبهای تو از خالی است خونآلود/
و از خالی ول شده است بر قلعهی ارتشبد پیر، بهمن/ و از خالی، سرنگی ملتهب است
شاید هم بعداً
شاید هم شاید هم که برادری مرا از این جمله با خود بُرد
به زوایای اُرُسیهای دوبُعدی
با فونتِ برجستهی چاپی...
چنان که این جملهها از سُرب/ بر بصلالنخاع، لحیمترند و گاهی، سپیدهدمان، تهرانِ قدیم را بهجامیآورند که در تهران جدید به ورزش آمده است
میرود
میدود
برای زندهماندنش میدود و فراموش میکند
از جنون جنایتی محتملم.
چنان که آن تهرانها یکریز میدوند،
امید دارم که حبابهای مثلِ من، بترکند.
امید دارم از توی آن لپهای چاکخوردهات رگبار عاصفات بدمد
گاهی از یقین بپاشی از شهری که توی رودههات داری،
بدمد باد بر باد از بادهای شدیداً دِمُدِه -بیگانه با اسپلیتهای اَوّاه، آه!:
شبحی مجرم و شبی آرام و سیاه
...
شبی چون چاه و شبحی زنانه و مبهم و هنوز هم یوسف
که خیس شده است/
چروک خورده است/
گنگیده خوابدیدن را از ماه
...
خالیهای شهرش را/ بیهوده پر میکند گاهگاه
تابهحالِفراموشکردنشگریهکند
خون را که غلتیده به خاطر/ بُریده از یادها/
میخواهد از فرط نبودن فراموش کند چیزهای اساسی را
...
کیستم من که از جنون جنایتی خاموش
گیسو فروهشته به دامنم چون هیچ.
مهر 95