این روزها که از عراق و لبنان تا شیلی و اکوادور به جان آمدهگان از ستم سرمایه، گرسنگان، بهحاشیهراندهشدهگان و محذوفان به خروش آمدهاند شعر عبدالوهاب البیاتی شنیدن دارد. شعری برای هزار هزار انسانی که در گوشه گوشهی جهان، در کارخانه یا معدن میگریند، سرود میخوانند و درد را به گرده میگیرند تا نانپاره مگر در خواب ببينند. آدمهای شعر البیاتی، این شاعر کمونیست عراقی که سالها آوارهی جهان بود و دور از عراق درگذشت، حالا پا درآوردهاند و راسن به میدان آمدهاند، بیامید و آکنده از خشم. در مشتهای آنان دیدهایم که زندگی تحت وضعیت مسلط امکانپذیر نیست و امیدواریم از درون این خشم و این خروش سرانجام روزی آن ایدهی ایجابی رهاییبخشی شکل بگیرد که رهایی همهگان را قصد میکند و آرزو میکشد.
به خواب نمیبينند
مرگ پروانه و غم بنفشه را
به خواب نمیبينند
بادبانی برافراشته به تابستان
در مهتاب سبز شامگاه
به خواب نمیبینند
غزلهای خیال مجنون را
برهنهاند
و پارهپاره نیز
حریرها میبافند عاشقان را
زورقها میسازند خفتگان را
هزارهزار انسانی که میگریند
سرود میخوانند و درد را
به گرده میگيرند
در گوشهگوشهی جهان
در کارخانه يا معدن
از هراس مرگ مقدرشان
خورشيد را به نيش میکشند
از هزارتوی خويش میخندند
عاشق میشوند
عشق میورزند
نه زان عشقها که مجنون راست
در مهتاب سبز تابستان
نانپاره مگر در خواب ببينند
هزارهزار انسانی که اشک میريزند
آواز میخوانند و درد را به گرده میگیرند
در سايهسار زرد و سرخ آفتاب شامگاه