برای آمنه شهبازی که آمده بود پای تیرخورده‌ی کسی را ببندد، از پشت به گردن خودش شلیک کردند

 

"تیر به گردن آمنه شهبازی خورده است"

تیر، مثل سیرسیرک مجذوب نور

مثل سکوت مجذوب شب

نور مجذوب روزنه

باران مجذوب گیسو

بوسه‌ی مجذوب لب

تیر،

مثل هیچ‌یک از اینها

مثل هفت و نیم گرم سرب و یک گرم باروت

به گردن آمنه شهبازی خورده است

 

تیر

عبور کرده است

از باستی هیلز

از کاخ هفتاد میلیاردی

از "استوره"ی بهادر عسگراولادی

از باغ‌وحش حسن رعیت

از سلاطین سکه و سنگ و آهن و شکر

از صندوق بازنشستگی سازمان تامین اجتماعی

از کاسپین مشهد

از پدیده‌ی شاندیز

از دفتر نیاوران

از ویلای لواسان

و از فاصله‌ی دویست و سی و پنج متر و هفتاد سانتی‌متری با دو چشم نه‌چندان تیزبین

از میان پنج‌هزار و نهصد و چهل و شش آشوب‌گر و چهار معترض

آمنه شهبازی را شناخته است

دست‌هایش را

دو ساقه‌ی نور

پاهایش را

دو ستون دود

قامتش را

مثل گلی شکفته بر آسفالت

چشم‌هایش را

لب‌ها و دهان گرم‌ش را

تماشا کرده و

"تیر به گردن آمنه شهبازی خورده است"

 

تیر

بوسه‌ای از کاخی در پاستور را

از پشت‌بامی در سرآسیاب

به آمنه شهبازی رسانده است

 

آمنه شهبازی! چرا در کافه‌های الهیه نبودی؟

چرا به احترام انقلابی در خواب اورکت خاکی نپوشیدی؟

چرا با رویای یک سوسیالیسم شیک نامجو گوش ندادی؟

چرا با پاسارگاد و آپادانا سلفی نگرفتی؟

چرا سلیقه‌ات را به یزدانی خرم ندادی؟

چرا دلت را به فرجامی خوش نکردی؟

چرا فلاکتت را با امامی جشن نگرفتی؟

چرا در مراکز رای‌گیری کشف حجاب نکردی؟

چرا با لبخندی به هولناکی رضایت، کنار کوچکترین پرچم ایران و یک تیک آبی نبودی؟

چرا صورتت را به لوسیون‌های حلزون و مرطوب‌کننده‌ی آلوئه‌ورا نسپردی؟

چرا گردنت را به تورنتو

و دست‌هایت را به نیویورک نفرستادی؟

چرا در ضیافت نایاک شرکت نکردی؟

آمنه شهبازی چرا در کادرهای فم‌تریپ نبودی؟

به جایش در سرآسیاب بودی

و زیبا بودی

مثل سریدن نور بر گلوگاه زن

مثل تنیدن فواره بر شب

مثل رسیدن انگشت شرم

به انگشت شرم

 

آمنه شهبازی! چرا گردنت را به انقلاب بخشیدی

دست‌هایت را به حافظه‌ی مه گرفته‌ی کودکانت

صورتت را به تاریخ

و جیب‌هایت را به دولت؟

آمنه شهبازی! چرا ناتوی فرهنگی را توی کفش‌های سایز 36 پاره‌ات پنهان کرده بودی؟

چرا نقشه‌ی تجزیه‌ی ایران را پشت نسخه‌ی مچاله‌ی پدرت کشیده بودی و به یخچال خالی خانه چسبانده بودی و زیرش نوشته بودی:

"فردا دیگه حتما"

چرا دست کرده بودی توی جیب‌های مانتوی قسطی‌ات، چاه‌های نفت را به آمریکا بخشیده بودی و کیک‌های زرد را به اسراییل؟

چرا به پسر سه سال و نیمه‌ات نگفته بودی که شب‌ها به تل‌آویو می‌روی و روزها به هفت‌تپه؟

آمنه شهبازی چرا پانصدهزار نفر را در سوریه نکشتی، یک‌میلیون نفر را در یمن تا در نیویورک صلح را انتخاب کنی؟

 

آمنه شهبازی! چرا موفقیت تضمینی نبودی؟

چرا کاخ هفتادمیلیاردی نبودی؟

چرا پسر عارف و دختر حداد نبودی؟

چرا زینب و رقیه و فاطمه نبودی، آمنه بودی؟

چرا ترکه نبودی درخت بودی؟

چرا صبر نبودی سنگ بودی؟

چرا سنگ نبودی کوه بودی؟

چرا "ای دور از درد" نبودی به جاش "یار دبستانی" بودی؟

چرا ضدجنگ نبودی، میدان جنگ بودی؟

چرا آب نبودی آتش بودی؟

چرا سراب نبودی آب بودی؟

آمنه شهبازی! چرا چرا آنجا در سرآسیاب بودی؟

و زیبا بودی

مثل نشستن بوسه بر اندوه

مثل دمیدن خون در لاله‌های گوش

مثل آینه‌های فروغ

مثل کاکلی‌های نیما

مثل صدای ماه

مثل راه