باران از درز لوله‌ها نشت کرده بود. بخاری ترکید. تمام جانمان سیاه شده بود.
آمدند؛ تفنگ هایشان را به دیوار تکیه دادند. بخاری را تعمیر کردند. فقط صدای جیغ ما از ترکیدن بخاری نگاهشان را به ما برگرداند. ریز ریز می‌خندیدند. به ترس مسخره‌ی ما در آن شرایط. غروب یک بمب در 500 متری خانه منفجر شده بود، حالا ما برای گر و گر بخاری جیغ می‌زدیم!
گفتم نوروز مبارک؛ گفت نوروز ندارد، عزیزترین رفیقش را دو روز قبل دفن کرده بود. وقت رفتن بغلش کردم. گفتم مراقب خودت باش، شما امید مایید. یک لحظه با تعجب نگاه کرد- از یک "خارجی" بعید است این حرف‌ها!- و باز خندید؛
امروز فهمیدم که دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینمش. هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌بیندش

17920_1576769559268499_6300440699024206407_n