هما ناطق مینویسد: «چند روز بعد با استفراغ خون به بیمارستان افتاد... به سراغش رفتم... در یکی از آخرین دفعات، که شب را با التهاب گذارنده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: "فلانی بگو دستهای مرا باز کنند، آلاحمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم". دانستم که مرگ در کمین است و یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد. شب آخر که دیدمش، با دستگاه نفس میکشید. پدرش گفت: "پسرم دارد جان میدهد". فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم. همه رفته بودند، خودش هم در بیمارستان نبود.[...] به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم... زیر نور چراغی کمسو، آرام و بیخیال خوابیده بود. ملافهی سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند.[...] یک به یک خم شدیم، موهای خاکستریاش را که روی شانه ریخته بود، نوازش کردیم و صورت سردش را که عرق چسبناکی پوشانده بود، بوسیدیم».
در سالروز مرگ غلامحسین ساعدی، تبعیدیترین نویسندهی ایرانی در پاریس، داستان کوتاه «پادگان خاکستری» از مجموعهداستان «آشفتهحالانِ بیداربخت» را با اجرای امید کشتکار بشنوید. از همان داستانهایی که ناطق در موردشان مینویسد: «دلهرهها و سراسیمگیها که سرشت ساعدی را میساختند، کابوسوار به دنبالش میدویدند تا سرانجام جای خود را در قصه و نوشتهیی بیابند و رسوب کنند و آرام بگیرند».