شعر و صدای شهیار قنبری
موسیقی: موریس ژار
سیاهکل میتوانست نام شهر کوچکی باشد در لابهلای آن همه شهر و روستاهای به هم پیوستهی شمالی، میتوانست تنها نامی باشد در تقسیمات جغرافیایی مرسوم، یک نقطه روی نقشه. «سیاهکل» اما به میانجی آنچه که در سیاهکل بیش از خودِ سیاهکل رخ داد به سرنوشت و سرگذشت ما گره خورده است. سیاهکل برای تمامی روزگار ما، تا همین امروز، معنای تلاش آگاهانه و جمعی برای مداخله در وضعیت به قصد تغییر هر چیز و همه چیز را دارد. درست چهل و پنج سال پیش از این، در صبح سرد یک زمستان با صدای گلوله گسستِ قاطعی از وضعیت اعلام شد که امکانهای جدیدی را پدیدار کرد و معنای هر چیزی را در گذشته و آیندهی خودش تغییر داد. به یاد آوردن سیاهکل در زمانهی تسلیم هیچ نسبتی با واقعیت ندارد غیر از اینکه خودِ واقعیت را زیر مهمیز پرسش بگیرد. در کدام نکبتی زندگی میکنیم که حتا جسارت به یاد آوردن سیاهکل را نیز از ما گرفتهاند؟
رسولان پرسیدند: «ایمان ما را زیاد کن!»
خداوند پاسخ داد: «اگر شما به اندازهی دانهی خردلی ایمان میداشتید، میتوانستید به این درخت توت بگویید از ریشه در بیا و در دریا کاشته شو! پس آنگاه، درخت چنان میکرد که میخواستید.»
[کتاب مقدس]
و درختانِ تناور ما رفتند و رفتند تا جنگل شدند. و از اینروست که از پسِ غیبتشان، جنگل، همیشه تنسرخ است.
به دلاوران سیاهکل
سیزده هفتهی پیش
سیزده موشِ سیاه
سیزده کفشِ تمامی سوراخ
در علفها دیدند
و چه بیشرمانه
همه را بلعیدند.
فصل سنگینی بود
از خود این بیبرکت میپرسید:
ـ کسی از راه میآید آیا؟
***
آخرین مرد جوان هم آمد
اولین مردِ جوان با او گفت:
سیزده بار بگو
بیداری
تا بگویم
ـ آری
کولبارت بردار
روی گلبرگِ شقایق بنویس
سیزده بار از نو
میشود با هر دست
رفت
سروقتِ
درو.
داسها زنگاری
وقت کم، فرصتِ صیقل هم نیست
و هوا بارانیست
تا طلوع فریاد
چند ساعت باقیست!
سیزده بار بگو
در تنم خونِ یهودایی نیست
تا بگویم کافیست
کولبارت بردار
چوبدستت را نیز
و برادر
برخیز.
***
بیشه از خود پرسید:
ـ پس در این ساکتِ خشک
چشمههایی هم هست
و درخت از ریشه:
ـ عاقبت رود به جنگل پیوست؟
بعد از این سفرهی تو بارانی.
غوک پرسید از مار:
ـ سیزده هفتهی پیش
شیر افیونی جنگل، همهشان را بلعید؟
مار پاسخ در داد:
ـ و چه رندانه
به نابودی و کمتجربگیشان خندید
غافل از اینکه
که برادرهاشان
اینک
از تپه روان
و به نزدیک سحر
کار او
یکسره سازند آخر.
ـ دستهاشان پُر باد
دستهاشان پُر باد
تا طلوع فریاد!
***
سیزده هفتهی بعد
سیزده موشِ سیاه
سیزده کفشِ تمامی سوراخ
در علفها دیدند
و چه بیشرمانه
همه را بلعیدند.
اینک
آنجا
آنسو
از خود این بیبرکت میپرسد:
ـ کسی از راه میآید آیا؟
و من، اینجا از تو:
ـ تو، میآیی با ما؟