پنج شعر کوتاه و یک شعر بلند از کوروش قبادی
موسیقی: کارن همایونفر. موسیقیِ پایانی فیلم «مرگ کسب و کار من است»
کوروش قبادی شاعر طبقهی خودش است. درست به همین دلیل است که فقر در شعرهای او فضیلت نیست، فلاکت است. در این شعرها از کارگران خواهید شنید و از روزی که دفن میشوند، از بکت و لنین، از لباسهای نو، گریسهای زیر ناخن و آپاچیهای جوخهی اعدام. و پیش از هر چیز در این شعرها، شعر خواهید شنید.
۱
فرسودگی در حافظهی تاریخی دوربینها آشیانه کرد
تا، تاریخ تولدم
در تمام تقویمهای جهان انکار شود
سال شصت و هفت بود که به دنیا آمدم
آن روز
صدای آپاچیهایِ جوخهی اعدامِ پشتِ زایشگاه
فریاد مادرم که مثل سرخپوستها جیغ میکشید را در خود بلعید
روزی که من به دنیا آمدم
سرخپوستها آیینشان را
در نگاتیو سنتهای ما ثبت کرده بودند
این بلاهت پدر بود
که پیرهن قانونمندی را خرید
و
تجربهی شهروندی را در سزارین مادر پیدا کرد
ما قاب عکسهای سزارینی بودیم
اکنون روبروی آینه ایستادهام
و چیزی از من باقی نمانده است
جز آلبومی که از بقایای تصاویر اجدادم عبور میکند
۲
روزی تو را دفن میکنند امیدِ هژبری
و هیچکس از تو خاطرهای را به یاد نمیآورد
قاب میشوی امیدِ هژبری
در جایی که هرگز کسی منتظرت نایستاده است
تو از همهی ما فقیرتر بودی
چشمهای تو بوی بابونه میگرفت
اگر روزی دست از ورقهای حلبی میکشیدی
چند بار؟
چند بار شیشهی مغازهها را شکستی
که با تیتر دُرُشت دوشیزهی بدهکاری پدر را برهنه میکرد؟
به مادر بگو گرسنگی را کممحلی کند
تا از آن خانه گورش را گم کند
فراموش کن کودکی را امید
فراموش کن
به امتداد سبزینههای پربالی خیره شو
و ارتش سرخ را میان تمشکها و بلشویکها قسمت کن
تو میتوانستی لباسهای نوتر بپوشی امید
اگر برای مرگ رفیق لنین نمیگریستی
من از دستهای پهنات
عطر میخک را در این تابوت پر از نفت میشنوم
تو با افتخار دفن خواهی شد امید اما
تیرآهنها
آجرها
انبرها
دارند شبیه خطوط خستهات میشوند امید
۳
شاعران
گیلاس را از آلبالو تشخیص میدهند
من اما هنوز
در این امتحان کوچک شکست میخورم
نه!
مردی که در کودکی میوه نخورده باشد
نمیتواند شاعری بزرگ شود
۴
ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻢ
ﮔﺮﯾﺲﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﻧﺎﺧﻦﺍﺕ
ﭘﺎﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ
۵
نه! نه!
امروز نمیتوانم شعری بنویسم
چرا که عدنان در سرمای دی ماه
میان آن همه عابر پیاده
در کانال آب لخت شد
تا کودکاناش عریان به مدرسه نروند
نه! نه!
امروز نمیتوانم شعری بنویسم
چرا که در جوبهای آب یخ
زالو به بدن عدنان چسبید
ولی سکوت کرده بود
تا صاحبکاراش نبیند عمق فاجعه را
نه!
امروز نمیتوانم شعری بنویسم
چرا که عدنان از سوال کردن میترسید
و اگر میگفتند در این گلولای و لجن غلت بزن
اطاعت میکرد
زیرا عدنان
عدنانهای زیادی را دیده بود
که از بیکاری در گوشهی آلونکِ اجارهایشان
خود را به دار آویخته بودند
۶
این آخرین پرواز بود
که سیمرغ
بر فراز خاکستر گورستانها داشت
ای گورستانهای سوزان سردشت
جنازهی عمویم را پس بدهید
ای گورستانها
برادههای خورشید
در تلههای شکاریِ زاگرس گیر افتادند
و دیگر نعرهی پلنگهای عشایری
از سلولهای انفرادیِ دنا شنیده نمیشود
من آن حکایتهای سالِ ملخی
در مسیر خیابانِ انقلاب
به ولیعصر را
به فراموشی سپردهام
هنگامی که نظربند خواهرم پری را فروختم
تا شب از گرسنگی در دارالخلافه
کتابهای رفیق بِکِت را حراج نکنم
میبایست با کارگران زورقی بنا کرده
و سوسوی انقلاب را پارو بزنیم
پارو بزنیم
پارو بزنیم
و در کافه گودو
از رفیق بِکِت بخواهیم ما را در غم مالون
شریک بداند
مالون را کشتند
مالون را کشتند
خون مالون در سراسر سنگفرشها رُسته است
افسوس که جنازهاش را هرگز
به امامزاده طاهر رهسپار نخواهند کرد
سه قطره خون
سه قطره خونِ پاشیدهِ از گلوی مالون را دنبال میکنم
تا قاتلاش را بیابَم
ردپای خون
به اتاق پدر رسید
صدایش را در نیاورید
نه! صدایش را در نیاورید
دیگر مرغ حق ناله سر نمیدهد
او پی برده است
سه خوشه از گندمهای یتیم را خوردن
به ریختن سه قطره خون ناچیز میارزد
مدرک جرم در کشوی میز اتاق پدر
مخفیست
ای کارگران
ای کارگران
خودتان با من به کوچهی علی چپ بیایید
تا به خوردن گوشت ستار با سس ویژهی سهراب
میهمانتان کنم
اثر انگشت شیطان بر پیشانی مالون
حاکی بر آن است که پدر
یک عشایری بیسواد نبوده است
هر چند هنوز در مَشک آب مینوشد
و با سنگ
ماتحتِ همایونیاش را پاک میکند
در مراسم شب هفت مالون
یزدگرد
در صف پیشنمازان ایستاده بود
و میگریست
یقیناً برای مالون نبودهست رفیق بِکِت
برای یک کیسه گندم بود
که همسرش
در کمیتهی مجازاتِ مجلسِ ختم
آن را
جا نهاده بود
قحطی مردم را توبهکار کرده است
و همگان میخواهند با هر قحبگی زنده بمانند
اما جیببرها به فرمان پدر
از مردم
کیسهی گندم میستانند
ماه ژوئن بود یا محرمالحرام
نمیدانم
که سناتور
سوار ترن شد برای ترور مالوی
آه رفیق بِکِت
مالوی نمیتواند با نیمتنهی تکهتکهاش
از شهر بگریزد
نه!
سناتور
در گردنهی حیران مالوی را
سوار بر اتوبوس شاعران
از دره به پایین سقوط خواهد داد
تا هم تراژدیِ مرگ او ناتمام بماند
و هم شاعر این سطور
در آپارتمان واحد ۱۳
خود را از هلال ماه حلقآویز کند