این شعر الیاس علوی تنها شعر الیاس علوی نیست، سرگذشت مردمی است که بخش تفکیکناپذیری از تاریخش در گریز و مرزها شکل گرفته است. در کوههای بلند، در درههای عمیق، در کشتیها، کامیونها، اردوگاهها. در تحقیر و مرارت مدامِ کشورهای همسایه، پاکستانیها، ایرانیها. آنها که تحصیل را برایشان ممنوع کردند، کار را برایشان ممنوع کردند، زندگی را برایشان ممنوع کردند. در اجازهی تردد و حکم دیپورت. این شعر الیاس علوی، تنها شعر الیاس علوی نیست، سرگذشت بخشی از مردم افغانستان است، بخش بزرگی از مردم افغانستان.
برایم بخوان محمّد
میخواهم برگردم
از درّه سرازیر شوم
روبهرویم مزرعهی گندم باشد
درختان زردآلو
و گلهای خشخاش
پیرمرد شاهنامه بخواند
زن چراغ را از ایوان به اتاق بیاورد
و ما خیره به شعله...
_بس کن
این قصه کسی را به خواب هم نمیبرد
باید جایی تفنگی سرفه کند
پایی پژمرده شود
مزرعهای بسوزد
و ما شبانه بگریزیم
از "برغص" تا " قندهار"
از" کویته" تا "مشهد".
□
برایم بخوان محمّد
تا از یاد نبرم
محلهی غمگینمان را
که من از بردن نامش شرم داشتم
"دهمتری ساختمان"
دهمتری افغانیها
کولیها
بلوچها
دهمتری قرض
اردوگاه
نامهی تردّد
"هی افغانی
حواست کجاست؟"
این را کودکی گفت
که تازه زبان باز کرده بود
و من ترسیدم
از "گلشهر" تا "ورامین" ترسیدم
و کودکان به لهجهام خندیدند.
به آینه نگاه کردم
به چشمان بادامیام
که مرا از صف ِنان بیرون میکرد
و فاصلهام میان خانه تا مرز بود
چون یهودیای که نامش
فاصلهی میان اردوگاه تا مرگ بود.
□
"بهار و یار و قلب بیقرارم"
آری بلند بخوان محمد
تا محبوبم از پشت سیمانها و سیمهای خاردار بشنود
ما در همان کوچههای تنگ عاشق شدیم
آرام قدم زدیم
آرام خندیدیم
و
آرام گم شدیم.
□
من ویزای پناهندگی بشردوستانه گرفتم
و به این جزیرهی دور آمدم
محمّد
گاهی فکر میکنم این خیابانها را نمیشناسم
درختهای اوکالیپتوس مرا به یکدیگر نشان میدهند
و شبها
پرندهی ناشناسی به کلکین میکوبد
به آوازی محزون میگوید:
"بیگانه ... بیگانه".
میخواهم خودم را پیدا کنم
تو را پیدا کنم از میان گورهای دستهجمعی
محبوبم را از لای دیوارهای آوارگی
زنِ اولِ قصه از ایوان صدایم بزند
و من با تمام پاهایم بدوم