در آغاز ما هزارن هزار کَس بودیم
هزاران هزار و...
بیکَس،
بر پهنهی خاک و پینه پا گرفتیم و
کم کم
کم شدیم
بر میدانهای مین، خانههای شطرنجی بازیمان را نقش زدیم
لیلیکنان گذشتیم و...
کم شدیم
بندبازی کردیم
بر لبهی باریکِ کلاهِ نرخدای پیر
زیر سُلطهی ساطور و سُرنگ و...
کم شدیم
نازکتر از گُل چیده شدیم
با دستهگلی در آغوش
در چهارراهها،
کالتر از آلوچه
پشت بساطِ آلوچه
وقتی که سینهکشان
از پل کودکی به سراچهی دیرسالی رسیدیم
اندک مانده بودیم
خمیده
تبدار...
ما هزاران هزار تَن بودیم در آغاز
اما
دریغا
که در سرزمین ما
تنها کودکان را آخر پاییز میشمرند
و
چشمان خیسِ مادران را