مرثیهای بر اساس شعرهای لورکا برای لورکاهای در خون تپیدهی ایران
این فیلم ضبطی خانگی است از شعرهای فدریکو گارسیا لورکا، شاعر شهید اسپانیایی به زبانهای فارسی، مازندرانی و اسپانیایی با تصاویر نادری از اسپانیای معاصر لورکا. محسن عمادی در مورد فیلم مینویسد:
«۱. تصویر مالوفی که از فدریکو گارسیا لورکا در رسانهها ارائه میشود، یعنی تصویر شاعری معصوم که زندگیاش پر بود از کشف و ترانه و رقص، شاعری که ناگهان توسط فاشیستهای اسپانیا کشته میشود، بخشی از حقیقتِ لورکا را قلم میگیرد. ترکیبِ کلاسیکِ شیعی-مسیحیِ کودک و شهید -این نمادهای تقابل ابدی بیگناهی و بیداد- اگرچه خالی از واقعیت نیست، اما بخشی از حقیقتِ این شاعر را هم ناگفته میگذارد. سعی میکنم به اختصار به ابعاد دیگری از شخصیت لورکا اشاره کنم که او را به مخاطرهای بدل میکرد در برابر فاشیسم اروپایی. گارسیا لورکا، به عنوان شاعر در فاصلهی سال ۱۹۲۱ -یعنی از بیست و سه سالگیاش- تا ۱۹۲۹ -سی و یک سالگیاش- شعرهایی مینویسد در قالب ترانهها. در این شعرها، توجه عمدهی لورکا به جامعهی کولیانِ اسپانیاست. کولیان، هنوز در اسپانیا یک اقلیتِ مطرود است. لورکا به جای اینکه به سنت قاهر شعر اسپانیا گردن بنهد، به جهان اقلیتی نزدیک میشود که ادبیات رسمی توجهی به آن نداشت. شرایط زندگی کولیان در نیمهی اول قرن بیستم شرایط اسفباری از فقر، حاشیهنشینی و بیعدالتی بود. جامعهی مذهبی کاتولیک اسپانیا نیز آنها را در درون خود نمیپذیرفت. بخش دیگری از مطرودان که لورکا توجهی ویژه به آنها داشت، از فرهنگهایی میآمدند با ریشههای اسلامی و یهودی. لورکا، در همان سالها، از شعر فارسی و عربی حرف میزند و حتی قالبهایی چون غزل و قصیده را در شعرش به کار میگیرد. علاوه بر اینها، لورکا یک همجنسگراست. همجنسگرایان، هنوز هم در جهانِ ما، در معرض تبعیض و آزار و ستماند. بعضی از دوستان روشنفکر لورکا، فیالمثل لوئیس بونوئل، نمیتوانستند با این وجه هویت لورکا کنار بیایند.
۲. گارسیا لورکا، در اوان دورهی «افسردگی بزرگ» به آمریکا میآید. در نیویورک، رابرت موزز و دیگرِ دستاندرکاران سرمایهداری، در سراسر شهر، در حال گستردن چمبرهی خویشاند. لورکا، با زندگی مهاجرانِ آمریکا آشنا میشود، با فاجعهی بیخانمانی و بیدرکجایی ناشی از ساخت و سازهای شهری. سیستم حاکم، تهیدستان را حاشیهنشین میکند و شهر را بر اساس منطق ماشینیِ پیشرفت، ویران میکند و به رای قاهر خویش میسازد. «شاعر در نیویورک»، با دقتی شگفت، زوایای خشن توسعهی شهری نیویورک را نشان میدهد. در این کتاب هم لورکا، همچنان توجهاش به مطرودان و تهیدستان و اقلیتهاست. پس از این دفتر، لورکا، با همان عاطفه و حساسیتِ همیشگی، به مسائل دیگری از زندگی مطرودان نزدیک میشود: به پدیدهی تاریخی «زنکشی»، سرکوبِ میل انسانی، زوال «حماسه»، زبانهای بومی و الخ. آنچه لورکا را از شاعرانِ حزبی زمان خودش جدا میکند، نه در اولویتها که در بسط و عمقیست که او به «آگاهی طبقاتی» میدهد. اگر سیاست را به معادلات حزبی محدود نکنیم، لورکا شاید یکی از سیاسیترین شاعرانِ قرن گذشته است. نه به دلیلِ شهادتاش به دست فالانژها، که به دلیل زندگیاش: این ترکیب شگفتِ خلاقیت، مخاطره، جستجو، رادیکالیسم و عاطفه.
۳. گزارشی که مشاهده میکنید روایتیست از چند ترانهی لورکا به سه زبان اسپانیایی، فارسی و مازندرانی. نخستینبار خوان خلمن، بعضی از این ترانهها را شنید و بعد از او آنتونیو گاموندا و هر دو مرا به ضبط و ارائهی آنها ترغیب کردند. «در دل جنون باران میبارد»، ترکیبیست از ملودیهای محلی ایرانی، مکزیکی و اسپانیایی. کار آهنگسازی را من و خاویر تاگله مشترکن انجام دادهایم و مهرماه امسال، اولین اجرایش را در نمایشگاه بینالمللی کتاب ایالت مکزیک، به مقاومت اسماعیل بخشی، سپیده قلیان و جنبش کارگران ایران تقدیم کردیم. این گزارش، یک ضبط خانگیست و پس از قیام آبان، به نشانهی همبستگیِ دوستانِ مکزیکیام با مبارزهی مردم ایران ضبط شده است.
آلبوم اصلی، از ده ترانه شکل گرفته و این فیلم نیمی از آنها را روایت میکند. دو ترانهی این اثر - و ترانهی کوردوبا در این گزارش- به دوست نازنینام انریکه سروین تقدیم شدهاند. انریکه، شاعر و مترجمی بزرگ بود و مبارزی بیخستگی در دفاع از حقوق بومیان مکزیک. مهرماه امسال، فالانژهای این سرزمین او را در خانهاش به قتل آوردند. جسدش کنار کتاب «شازده کوچولو» افتاده بود، البتهی ترجمهی این شعر بزرگ به زبان راراموری، زبان بخشی از بومیان شمال مکزیک. مبارزهی ما، یک مبارزهی فراملیست: چرا که سرمایه، ملیت ندارد. یاران و همرزمان در مکزیک و آمریکای لاتین با نگرانی و حساسیت به مسائل ایران نگاه میکنند و دوش به دوشمان، در این مقاومت و آفرینش میجنگند: کشور به کشور، قاره به قاره. همهی ما مردمان جنوبی، سالهاست در میدان جنگیم. جنگ میان صاحبان قدرت، مجهز به پیشرفتهترین موشکهای سوءمدیریت، سرکوب، فساد و شکنجهی روانی، علیه بختبرگشتگانی که اضطراب، سوگ، ناامنی و گرسنگی زیر پوستشان زندگی میکند. تنمان، جانمان میدان جنگ است. دهههاست که جدا جدا و تنها جنگیدهایم در مرز تنهامان: تنها بودهایم و دیگر باید به هم بپیوندیم.»