یادداشت‌های روزهای جنگ ۴

گزارشی از تهران

در فاصله‌ی دو اتصال اینترنت صدای رفقا را می‌شنویم. از درون روزهای بمب و فاجعه در وضعیتی که امکان این را ندارند که بنشینند و گزارش بنویسند. نه که وقت نداشته باشند، این روزها همه‌چیز در تعلیق است اما نوشتن، حتا به اندازه‌ی دو پاراگراف حدی از آرامش و تمرکز را می‌خواهد که نیست. بنابراین در همین فاصله‌ها حرف‌ها را می‌شنویم.

رفیقی می‌گوید: «تهران دو شب پیش قیامت بود. اصلن یک وضعیت جدید. از ساعت هشت و نه شب شروع شد. شب‌های قبل معمولن این‌طور بود که پنج دقیقه ضدهوایی کار می‌کرد، ده دقیقه کار می‌کرد؛ بعد می‌رفت تا سه-چهار ساعت بعد. ولی دو شب پیش از هشت و نه شب شروع شد و تا دو و سه صبح لاینقطع ادامه داشت». این همان حملات گسترده‌ی ۲۹ خرداد است که طی آن بسیاری از محله‌های تهران مورد اصابت قرار گرفتند. به گفته‌ی رفیق آتش‌بار حملات و ضدحملات آنقدر شدید بود که در این چند ساعت کل آسمان تهران روشن شده بود.

می‌گوید: «ایست‌بازرسی‌ها شدیدتر شده. یعنی تو ده شب که می‌ری بیرون دیگه نود درصد آدما لباس شخصی‌ان. یا پیاده‌ن، یا رو موتورن، یا تو ماشینن یا تو ایست ایستادن؛ همه هم مسلح، یعنی حداقل یک کلاشینکف رو دوششون هست. توی آدمایی که پیاده‌ن اگه کوله‌پشتی داشته باشی صد در صد نگهت می‌دارن».

خروج تعداد زیادی از ساکنان تهران به نحوی موجب کمبود مواد غذایی شده چون بسیاری از تامین‌کنندگان مواد غذایی هم از تهران رفته‌اند. «از ده تا نونوایی دوتاش بازه و جلوی اونام سیصد نفر تو صف ایستادن. تعداد محدودی هم بیشتر نمی‌ده». مشکل بعدی دسترسی به پول نقد است: «عابربانک‌ها پول نمی دن. یعنی تو باید یک مسیر طولانی رو بری و پنجاه تا عابربانک رو امتحان کنی تا بتونی دویست تومن پول نقد بگیری».

وضعیت روانی‌ای که رفیق ترسیم می‌کند آمیخته است با طنز «به لحاظ روانی تو این وضعیتیم که پا می‌شی می ری توالت، بعد تو این فکری که من زودتر کارمو بکنم چون ممکنه سه ثانیه دیگه یه موشک بخوره لااقل اینجا نمیرم».

با این وجود تصمیم دارد در تهران بماند. وقتی می‌پرسیم نمی‌خواهی از تهران بروی می‌گوید: «نه! حقیقتش می‌مونم. یه بخشیش بیشتر ذهنیه. یه‌طوریه اصلن رفتن از اینجا، دل کندن و می‌فهمم که عقلانی نیست اما اینطوریه دیگه. یه بخش دیگه‌شم موندم که شاید بتونم کمکی کنم». و این کمک‌ها البته که کوچک است. مثال می‌زند: «مثلن چند شب پیش تا پنج و نیم صبح تو خیابون بودم. داشتم پیاده می‌اومدم سمت خونه، هوام روشن شده بود. دیدم یه پیرمردی نشسته کنار خیابون با سن خیلی زیاد. مثلن هشتاد-نود سالش بود. داره همین‌طوری گریه می‌کنه. رد شدم از جلوش، بعد دوباره برگشتم. گفتم: آقا خوبی؟ کمک نمی‌خوای؟ چی شده؟ این‌طوری بود که دوباره بغضش ترکید. زار زار گریه کرد. گفت: من تنهام، بچه‌هام ایران نیستن، نمی‌دونم چی کار کنم، می‌ترسم. نشستم کنارش یه خرده باهاش صحبت کردم، لااقل تو اون لحظه یه مقدار آروم شد» و همین است که رفیق را در تهران نگاه می‌دارد چون «فکر کنم از تهران برم اصلن نمی‌تونم آروم بگیرم».

رفیق البته فکر می‌کند آنها که رفته‌اند هم مجبورند بازگردند. می‌گوید: «فکر کنم از این هفته آدما مجبورن که شروع کنن کم‌کم برگشتن. حالا کارمندها و این‌ها یک‌طوری می‌تونن مرخصی بگیرن ولی مثلن این‌هایی که باید اجاره بدن، قسط بدن، بعدِ یک هفته-ده روز بالاخره باید برگردن وگرنه از کجا بیارن بخورن؟ حتا اون‌هایی که با بدبختی یک پس‌اندازی هم دارن بالاخره پس‌اندازشون تموم می‌شه. از اون‌ورم مثلن بانک نمیاد بگه قسط‌های وام‌ها رو می‌بخشیم یا اینقدر تعویق می‌ندازیم. صابخونه هم اجاره‌ش رو می‌خواد. همه‌ی این‌ها رو محاسبه می‌کنن و طبیعتن به این نتیجه می‌رسن که برگردن. برگردن و حالا صدای پدافند شنیدیم می‌ریم تو پارک محله‌مون. بنابراین من فکر کنم موج برگشت شکل بگیره. البته بستگی به آدمشم داره. ممکنه بعضیا بتونن یک ماه، دو ماه هم بمونن ولی آدمای فقیرتر چاره‌ای ندارن غیر از این‌که برگردن».

تصویر پایانی این گزارش کوتاه شباهتی ناگزیر به فیلم‌های آخرالزمانی دارد با این تفاوت که این‌ها فیلم نیست. این‌ها تصاویری است که از سرزمینی واقعی با آدم‌هایی واقعی مخابره می‌شود که سران «جهان آزاد» و بخش بزرگی از اپوزیسیون سلطنت‌طلب و جمهوری‌خواهش دارند برای بمباران بیشتر و شدیدترش سوت می‌کشند: «شب هیچ صدایی نمیاد. همه‌چیز ساکت و ساکنه. دیشب رفتم لب پنجره، بعد دیدم یه پسری چهار تا آپارتمان اون‌ورتر اومد دم پنجره. هر چی دست تکون دادم ندید. شروع کردم سوت زدن تا آخرش بالاخره دید و یه دستی برای هم تکون دادیم. قشنگ مثل فیلم آخرین بازمانده شده بود. خیابون‌ها خیلی خلوته. شهر خلوته. اینقدر خلوته که آسمون تهران رو پر از ستاره می‌بینی و خیلی قشنگه. شهر بدبخت توی این وضعیت که ساکنانش دارن توی فاجعه زندگی می‌کنن داره نفس می‌کشه» و نفس ما البته بند آمده است از خیره شدن در ظلمت روز.

۳۱ خرداد ۱۴۰۴