پیشتر و قبل از آغاز حملهی نظامی اسرائیل به ایران، در نقد افغانستانیستیزی متنی نوشته بودیم که بنا بود تلاشی باشد برای به میان آوردن ضرورت مبارزهی فمینیستی علیه نژادپرستی که در همدستی با مردسالاری و سرمایهداری، مهاجران افغانستانی را به مردمانی بیحق و بیصدا بدل و بازتولید را با بحران بیشتری مواجه کرده است، اما به دلیل شرایط ویژهی تهاجم نظامی اسرائیل به ایران انتشار آن را به تعویق انداختیم. حالا فاجعهای که به زعم ما در حال رخ دادن بود، بهواسطهی جنگ پیش چشممان سرعت گرفته و سیاهی آن چنان گسترش پیدا کرده که دیگر کسی توان نادیده گرفتناش را ندارد.
امروز، پس از حملهی اسرائیل و آمریکا به ایران، این نژادپرستی ابعاد تازهای یافته است. جمهوری اسلامی، به جای مقابله با مداخلهگری خارجی و دفاع از مردم، خشم سرکوبگرانهی خود را بیش از پیش متوجه ضعیفترین اقشار کرده و گویی افغانستانیها بهترین هدف برای نشان دادن اقتدار و نمایش کنترل بر مرزها هستند. آنها که هیچ سلاحی ندارند و حتی هیچ داراییای ندارند جز کارشان، بدنشان، و سکوت اجباریشان.
حالا جمهوری اسلامی ناتوان از مقابله با نفوذ در بالاترین سطوح امنیتی، نظامی و حکومتیاش که آدرس دقیق خانههای ردهبالاترین سرداران نظامیاش را نیز در اختیار رژیم اسرائیل گذاشته بود، مهاجران افغانستانیای را به عنوان عوامل دشمن معرفی میکند که با اوجگیری افغانستانیستیزی در ماههای گذشته حتی امکان تردد امن در خیابانها را هم نداشتهاند.
این تشدید نفرت علیه مهاجران با بهانههای واهی جاسوسی از سوی جمهوری اسلامی خوراک مناسبی برای موقعیت پساجنگی بهنظر میرسد و باید آن را در ادامهی همان مجرمانگاری افغانستانیها و مقصر جلوه دادن آنان برای نابسامانیهای اقتصادی دانست.
در نگاه اول و برای سادهسازی، نژادپرستی افغانستانیستیز میتواند تنها یک واکنش روانی یا فرهنگی قلمداد شود، اما لازم است توجه کنیم که این بخشی از سیاست بقای رژیمی است که ادامهی حیات خود را با سرکوب «دیگری»ها تضمین میکند و اینبار، این سرکوب در دل سکوتی کشآمده از قبل و نگرانکننده رخ میدهد و احساسات ناسیونالیستی و میهنپرستانه بستر مناسبی برای گسترش آن است.
در متنی که پیشتر نوشته بودیم، گفتهایم که مبارزه با افغانستانیستیزی کنشی فمینیستی است. چرا که فمینیسم ما، مرز نمیشناسد و سکوت در برابر تبعیض را همدستی با آن میداند. اما امروز، با تشدید حملات نژادپرستانهی پس از جنگ، دیگر نمیتوان تنها از «تبعیض» یا «نژادپرستی» گفت. آنچه امروز علیه مهاجران افغانستانی در ایران در جریان است را میتوان بدون لکنت فاشیسم نامید. نه از آن رو که بخواهیم بگوییم وضعیت تا چه اندازه بحرانی است یا از آن بهعنوان برچسب استفاده کنیم، بلکه از آن روی که نیاز داریم بدانیم با چه پیچیدگیهایی روبرو هستیم و روشهای مبارزه با آن را بسنجیم.
امروز این رذالت به نمایش گذاشتهشده از بیرون راندن کسانی که با دست خالی سالها برای ساخت خانههای خود تلاش کرده بودند، با وعدهی پوچ آرامش و پیشرفت همراه است و درسهایی که از تاریخ گرفتهایم به ما میگوید عدالت و صلح و حرکت رو به جلو از دل ناسیونالیسم و دیگریستیزی که در مردسالارانهترین شکل نسبت به فرودستان اعمال میشود، بهدست نخواهد آمد.
متنی که پیش از جنگ نوشته بودیم را اکنون منتشر میکنیم، با علم به اینکه در این موج هولناک اخراجها و احیای اردوگاههای جمعی اسرا، با وضعیتی کاملا جدید از برقراری نظم ویژهی فاشیستی روبرو هستیم که توسط هیولای دولت-حکومت هدایت میشود اما از اعماق اجتماع نیز سوختبار خودش را تامین میکند.
***
افغانستانیستیزی در ایران نه پدیدهای تازه و صرفاً اجتماعی، بلکه محصول پروژهی سیاسی-ایدئولوژیک نظاممندی است که با پشتیبانی ساختارهای نژادپرستانه، اقتصاد نئولیبرال، رسانههای رسمی و سیاستهای امنیتی بازتولید میشود. این روند، به شکل مشخصی جنسیتی و طبقاتی نیز هست. سرکوب این مهاجرین که بدون بهرهکشی از آنها بازسازی ایران پس از جنگ با عراق، در طول سالهای «سازندگی» عملا امکانپذیر نبود، برای سالها -از پیش از انقلاب بهمن ۵۷ تا به امروز- در مقابل چشمان تکتک ما اتفاق افتاده و افتوخیزهای زیادی داشته؛ در مواردی فعالین حوزهی زنان یا کودکان تلاش کرده بودند روی کاغذ امتیازاتی هرچند خرد و اندک، مثل حق تحصیل یا حق برخورداری از تابعیت برای کودکان متولد شده از مادران ایرانی، بگیرند؛ اما این دستاوردها اغلب یا هرگز بهطور کامل اجرا نشده، یا خیلی زود با موانع قانونی و سیاسی بیاثر شدهاند و در مواردی مثل سربازگیری عملا اجباری از میان مردان جوان افغانستانی برای جنگ سوریه یا استثمار نیروی کار ارزانقیمت و بیحقوحقوق، حکومت برای مدتی پا از گلوی آنها برداشته و سرکوب و ردمرز را به تعویق انداخته است. اما در طول چند سال گذشته و با قدرت گرفتن دوبارهی «طالبان» در افغانستان، موج جدیدی از مهاجرت اجباری (یا فرار) شهروندان این کشور به کشورهای همسایه اتفاق افتاده که خود به اشکال بدیعی از بیگانهستیزی و خشونتهای ساختارمند دامن زده و ما را وا میدارد که در عین احساس شرم، نسبت به این فاجعهی انسانی هشدار دهیم. بهواقع در طول دوران حیات جمهوری اسلامی، افغانستانیستیزی عریان (و به ویژه موج اخیر آن) جزو معدود موضوعاتی بوده که جامعه را با حاکم همصدا و متحد کرده است.
آنچه در ایران به اسم اخراج افغانستانیها در حال رخ دادن است، آینهی تمامنمایی از وضعیت جهانی و نژادپرستی عریان و فرارونده پیش روی ما گذاشته. سبعیتی که در سکوت رسانههای جریان اصلی و همسویی جمهوری اسلامی و اپوزیسیون به چشم میآید باید قاعدتا بزنگاهی باشد که عرق «شرم ملی» بر پیشانی ما بنشاند، اما از قضا نه تنها شرمی برنمیانگیزد، بلکه اینبار فریاد «اخراج افغانی؛ مطالبهی ملی» ملت چنان با جنایات «دولت» در هم آمیخته که دیگر از هم قابل تفکیک نیستند.
در اینجا اما سعی شده از موضعی فمینیستی به این موضوع پرداخته شود؛ چرا که با بدنهای نژادیشده و جنسیتیافته سروکار داریم ــبدنهایی که نهتنها از حقوق شهروندی، بلکه حتی از حق حضور در فضای عمومی نیز محروم شدهاند. اگر قرار باشد فمینیسم با ستم ساختاری بجنگد، اینجا دقیقا همان جایی است که نمیتوان بیصدا ماند.
از مدتی پیش ما در کمیتهی غیبی نسوان موفق شدیم با زنان افغانستانی در یکی از محلههای جنوب شهر تهران ارتباطی دوستانه برقرار کنیم و ایدههایی برای گسترش این ارتباطات و هدفمند کردن آنها داشتیم. بارهای اولی که به این محله میرویم در پارک کوچکی در محله، بچههای زیادی مشغول بازی هستند، وسایل بازی آنها محدود و شکسته است و صدای جیر جیر آهنقراضهها و صدای بچهها در هم آمیخته میشود. در گوشهی پارک دستهای از پسران جوان و نوجوان سیگار و سیگاری میکشند و در وسط پارک چندین زن دور هم نشستهاند و مشغول گپوگفت هستند. زنان که اغلب با هم قوم و خویشند، تقریبا هر روز بعد از کار خانه دور هم جمع میشوند و راجع به مسایل و مشکلاتشان از جمله روابطشان با شوهر، وضعیت معیشتی و خانوادگی، خشونتهایی که خود یا دیگران میبینند یا دیدهاند صحبت میکنند. اوقات فراغت برای زن مهاجر فرودست تنها خلاصه میشود به همین دورهمی محدود در محیطی عمومی که پارک نام دارد، چرا که پارک نه هزینهای برای آنها دارد و نه دور از دسترس است. فضایی که اگرچه با نگهبانی مردان خانواده همراه است اما باز در آن جمع خودشان را تشکیل دادهاند.
بعد از پارک، خانه است و کار و ویرانههایی که بارش بر روی زن خانهدار است. برای کودکان هم وضعیت همین است. در تابستان پارک تنها مکان تفریحی کودکانی میشود که در خانه هیچ وسیلهی بازی و سرگرمی و یا آموزشی ندارند. کودکانی که بیشترشان کودکان کار هستند و بعد از کار و در روزهای بیکاری به سوی این فضای باز کوچک روانه میشوند.
در تابستان ۱۴۰۳ و با اوجگیری کمپینهای مجازی و حقیقی افغانستانیستیزی، وقتی بار دیگر به این محله میرویم دیگر زنان و کودکان را در پارک نمیبینیم. در گوشهای از پارک پسران جوان دور هم جمع شدهاند و سیگار میکشند. دیگر خبری از بازی بچهها و شلوغی و جمعهای زنان و مادران نبود. چه اتفاقی افتاده بود؟ با کمی پرسوجو متوجه ماجرا میشویم. این دیدار تقریبا زمانی است که در منطقهی ۱۵ تهران مردم به مهاجران حمله کردهاند و این اشکال تعرض خشونتآمیز به سایر نقاط تهران نیز کشیده شده بود. توحشی افسارگسیخته که در فضای مجازی علیه مهاجران به راه افتاده بود در فضای اجتماعی خودش را عریانتر نشان میداد.
وقتی سرانجام زنانی را که همدیگر را میشناختیم یافتیم متوجه شدیم که دیگر این زنان و فرزندان کم سنوسالشان امنیت لازم برای تردد در محله را نداشتهاند و هرچه بیشتر به خانه رانده شدهاند. فضای پارک و فضای محله و شهر برای آنان وحشتآور شده بود. یکی از این زنان به ما میگوید: «خیلی کم از خانه بیرون میروم و اگر هم جایی بروم با شوهر و یا پسرم میروم.» پوشش این زن که قبلا با او در ارتباط بودیم از روسری و مانتو به چادر سیاه تغییر کرده بود، دخترانش که ۱۲و ۱۵ساله هستند دیگر مانند سابق اجازه بیرون رفتن نداشتند و دختر ۱۵سالهاش که از تحصیل محروم مانده، قبلا کلاس زبان نهاد حامی حقوق کودکان را میرفت اما مدتی است که از خانه بیرون نمیرود. به اینترتیب تهاجمات نژادپرستانهای که توسط ترکیبی از نیروهای حکومتی و نیروهای اپوزیسیون تحریک میشد نه تنها این زنان را به عنوان «افغانستانی» تحت خشونت قرار میداد بلکه آنها بهعنوان «زن» نیز مورد تعرض قرار گرفته بودند. در شرایطی که بسیاری از دستاوردهای «قیام ژینا» در آزادی پوشش در محلههای دیگر میگفتند، کسی به این توجه نمیکرد که زنان افغانستانی مجبور شده بودند برای حفظ امنیت خودشان بیشتر درون خانه و حجاب مخفی شوند.
در همان زمان متوجه شدیم جدا شدن اعضای خانواده در جریان دستگیری و رد مرز افغانستانیها بسیار رایج است. اغلب مردان که در تامین مالی خانواده نقش دارند، بهطور مداوم در معرض خطر دستگیری و سپس «رد مرز» هستند. اعضای کمسن خانواده که به مراقبت نیاز دارند نیز از این خشونت در امان نیستند. در بسیاری از موارد، مهاجران افغانستانی، با ساختارهایی مواجه شدهاند که نه آنها را به رسمیت میشناسد و نه مسئولیتی در قبال آنها میپذیرد. در این شرایط، خانواده تنها نقطهی اتکا برای بقا میشود. خانوادهها، بدون پشتیبانی از سوی دولتها یا نهادهای اجتماعی، بار کامل مراقبت، تربیت کودکان، نگهداری از سالمندان، درمان بیماران، و همچنین پشتیبانی عاطفی و روانی را به دوش میکشند. اما همین تنها نهاد باقیمانده نیز بهطور مستقیم از سوی سیاستهای دولتی هدف قرار میگیرد. این سیاستها در عمل، نه فقط باعث جابهجایی مکانی افراد، بلکه منجر به فروپاشی شبکههای مراقبتی و اجتماعیای میشوند که بقای روزمرهی انسانها را ممکن میسازد.
به اینترتیب جدا کردن اعضای خانواده از همدیگر با درهم ریختن ساختار مراقبتی و حمایتی خانواده به ابزاری برای کنترل و فشار سیستماتیک علیه مهاجران بدل میشود؛ جدایی اجباری شکلی از خشونت ساختاری است که خانوادهها را از هم میپاشد و زنان را ناچار میکند که هم بار اقتصادی را به تنهایی به دوش بکشند و هم امنیت روانی خانواده را بدون هیچگونه حمایت نهادی حفظ کنند. زمانی که در مورد مهاجران افغانستانی حرف زده میشود، پیوندهای انسانی و خانوادگی بیارزش و یا نامتعارف تلقی شده و به این واسطه واحد بازتولیدی خانواده در معرض تهدید و فروپاشی قرار میگیرد. به اینمعنا، در سبعیت افسارگسیخته اما نظاممند اخیر، زنان و دختران افغانستانی به هیچوجه از خشونت در امان نیستند.
در دیدار تابستان ۱۴۰۳ یکی دیگر از زنان افغانستانی به ما میگوید که همسر و فرزند خردسالش را به تازگی از مرز رد کردهاند و کودکان دیگرش مجبورند برای امرار معاش خانواده در کارگاههای تولیدی با فشار کاری بالا و ساعات زیاد و مزد کم کار کنند که اغلب هم بدون دستمزد یا با دستمزد ناچیزی اخراج میشوند. اگر هم اعتراضی صورت بگیرد، کارفرما با تهدید اینکه «میدم رد مرزتون کنن» قضیه را فیصله میدهد. میگوید خودش به دنبال کاری است که در خانه انجام دهد. چون دیگر خیابان و کار بیرون خانه امن نیست. پر از تحقیر است و نگاههای سنگین، ترس از پلیس و بازگشت اجباری. اما برای امرار معاش و زندگی کردن به قول خودشان باید کار کرد. او همچنان که دنبال چاره است به نوزاد چهارماههاش شیر میدهد: «قبلا بچههام میرفتن سر کار تو چهارراه فال میفروختن اما الان میگیرن.» میگوید حتی بهزیستی هم در بازداشت و ردمرز بچهها همکاری میکند. همین یک ماه پیش چند نفر «ن*» رو گرفتن و با خانواده رد مرز کردن. سیر کردن شکم بچهها و تامین اجارهخانه حداقلهاییست که این خانواده از آن محروماند.
بازماندگان اخراج افغانستانیها با دستمزدی بسیار ناچیز و در عدم امنیت کاری صرفا «زنده میمانند». دستمزدهای بسیار نازل برای کارهایی با حجم و فشار بالا، بازتابی از استثمار شدید نیروی کار مهاجران (و در اینجا زنان مهاجر) است که اغلب بدون هیچ حقوحقوق قانونی یا حق اعتراض، به عنوان «نیروی کار نامرئی» به کار گرفته میشوند. ارزشزدایی از کار زنانه، بهویژه در خانه یا کارگاههای کوچک، نه تنها به اقتصاد رسمی سود میرساند، بلکه بدون آنکه به رسمیت شناخته شود، بار بازتولید اجتماعی را بیش از پیش به زنان تحمیل میکند. این ناامنی، نوعی انضباط بیرحمانه است که با ابزار خشونت، مهاجران را در وضعیت سکوت و اطاعت نگه میدارد و با آنان بهمثابه سوژهای مصرفشونده و تعویضپذیر برخورد میکند که میتوان آن را در مواقع بحران از جامعه حذف کرد.
در همان دیدار یک زن افغانستانی ۲۷ ساله در حالی که مشغول بستهبندی جورابهای زنانه است به ما میگوید: همسرش را از مرز رد کردهاند. تعریف میکند که همسرش را هنگام رفتن به محل کار گرفتهاند و چون مدرک قانونی نداشته به اردوگاه قرچک منتقل کرده و بعد از چند روز از مرز رد کردهاند. دستگاهی که با آن جوراب صاف میکند را، کارفرمای خواهر شوهرش به او قرض داده تا او و خواهر شوهرش در خانه کار کنند و برای هر بستهبندی ششتایی، هزار تومان مزد میگیرند. آنها میگویند روزی باید ۲۰۰ بسته درست کنند و بیشتر ساعات روز را مشغول کار کردن هستند. کار کردن در خانه با مزد کم راهی کمخطر برای زنانی است که مسئولیت خرج خانواده را بر عهده دارند.
میتوان گفت اخراج مهاجران افغانستانی نه فقط مسئلهای انسانی یا سیاسی، بلکه بحرانی اجتماعی/جنسیتی است. این بحران ساختار بازتولید اجتماعی را از بنیان تهدید میکند و زنان مهاجر را بهجایی میرساند که مجبورند وضعیت فرساینده و تحملناپذیری از خطر و استثمار و فروپاشی را زیست کنند. سادهترین کار اما چشم بستن به روی این جنایت خاموش به همان بهانهای است که در طول تاریخ تمدن انسانی بارها تکرار شده؛ همدستی و همصدایی جامعه و حاکمیت در ساختن کلانروایتهای جعلی در مورد مهاجرین و انسانزدایی و جرمانگاری از آنها؛ قطع کردن دسترسی مهاجران به امکانات اجتماعی مانند آموزش و بهداشت و مسکن مناسب بهعنوان کسانی که علاوه بر ستم ملی، اکثر آنان ستم طبقاتی را نیز بهواسطهی وضعیت پناهجویی تجربه میکنند، سوق دادن آنها به دست زدن به «هر کاری برای زنده ماندن»؛ و البته که در مرحلهی بعدی «دزد»، «جانی»، «کثیف»، «عقبمانده» و «وحشی» نامیدن آنها؛ عدم دسترسی به دادرسی عادلانه و ناتوانی از خرید کالای عدالت، تعمیم موارد بزه به تمامی افراد با پیشینهی مهاجرت و سر آخر مطالبهی اخراج هرچه بیشتر برای زدودن جامعهی زیبا، کهن، متمدن و متکثرمان از لوث وجود بیگانه. روند «دیگریسازی» و سپس حذف «دیگری» فقط در ایران و صرفا در ارتباط با انسان افغانستانی اتفاق نیافتاده، بلکه پدیدهای بسیار رایج و تکرارشونده است که میتوان نمونههای تاریخی فراوانی برای آن در عصر استعمار -و البته پس از آن و در ارتباط با «غیربومیها» و اقلیتهای مذهبی یا نژادی ساکن اروپا و آمریکای شمالی- یافت.
در جهانی که سیاستهای مرزی و اخراج مهاجران و پناهجویان، بدنها و جانها را بیوقفه در معرض خشونتی ساختاری قرار داده و حیات روزمره را با بحران و بیثباتی روبرو کرده، واکنش جمعی وظیفهای فمینیستی و انقلابی است. قساوت سیستماتیک علیه مهاجران افغانستانی در زمانهی ما دقیقا همان جایی است که باید «وطنپرستی» را نقد کنیم، وطن را بازتعریف کنیم و «شرم ملی» را چراغ راه قرار دهیم چرا که «شرم احساسی انقلاب است».
تیر ۱۴۰۴
کمیتهی غیبی نسوان