این یک گزارش است و از آنجا که من به نگاه غیر ژورنالیستی معتقدم تمام احساسات من در این گزارش دخیل هستند و من کاملن با غرض این را مینویسم.
یک روز تابستانی-پاییزی در برلین است. روزی که خورشید در آسمان میدرخشد و گورستان سرخ و روشن است از انسانهایی که در آن خفتهاند و آنهایی که بر مزار عزیزشان گلهایی رنگارنگ گذاشته و منتظر شروع مراسمی هستند به مناسبت 19 سالگی فاجعهای که تازه اتفاق افتاده، فاجعهها همیشه تازه میمانند برای ما که نمیخواهیم به فاجعه عادت کنیم.
برای من اولین برنامهای بود در برلین که جزء برنامهریزها بودم و مخاطبانم جامعهی ایرانی آلمان بود، اضطراب چگونه برگزار شدنش، استقبال از آن و چگونه مجریگری کردن از روز قبل ذهنم را مشغول کرده بود. با همسر نوری دهکردی و دخترش در ماشین هستیم، ماشین غرق گلهاییست که قرار است بر سر مزار عزیزی گذاشته شود تا مطمئن شویم که یادش برای ما زنده مانده؛ چشمهایم را میبندم و تصور میکنم که مسیر دارد ما را به هم پیوند میزند، مرا به آدمی که هرگز ندیدمش و انگار دیدمش. میرسیم و بر سر مزار میرویم، خودمان هستیم فقط 5 نفر، میان راه نگاهی میاندازم به جایی که رزا لوگزامبورگ آنجاست. این قبرستان بوی آزادی و برابری میدهد. به دم در ورودی بر میگردیم، جمعیت وارد میشوند، آدمهایی از نسل من که آن روزها را به یاد نمیآورد و انسانهایی از نسلی که مقاومت را برایم معنا بخشیدند، کسانی که نوری دهکردی و نوریهای دهکردی رفقا و اقوامشان بودند. اینجاست که فاصله بین ما هنوز خط نخورده و آنها از نسل دیگری هستند. جمعیت به 50 نفر میرسد و باید که برنامه شروع شود. سردرگم به خطوط چهرهی تک تک آدمها نگاه می کنم، و اعلام میکنم که برنامه با یک دقیقه سکوت شروع میشود. سکوت میکنیم و سپهر اشاره میکند که تمام شد یک دقیقه، شاید که دلم نمیخواهد سکوت شکسته شود، شاید باید به احترام آنها که کشته شدند و به احترام همهی این آدمها که مبارزه را انتخاب کردند و حالا در کنار من ایستادهاند تا آخر دنیا سکوت کرد. سکوت را با دست میشکنیم و با آنکه هوا گرم است دستانم یخ زدهاند. شعری از رفیقی خوانده میشود که گوشها را باز میکند و چشمها را نمناک. انگار صدای تمام گلولهها را میشنوم وقتی از طناب دار سخن میگوید؛ وقتی خاوران را توصیف میکند مینشینم و اطرافم هزاران آدمیست که ایستادهاند و تماشایم میکنند، ایستادهاند و سیگارهایشان را آتش میزنند سیگارهایی 20 و خوردهای ساله، و شعلهی سیگارشان را هیچ عینک آفتابیای تلطیف نمیکند. مردههای چندین ساله زنده شدهاند.
همسر نوری دهکردی میگوید از مردی که سالها زندگیاش کرده، به آدمها پیشنهاد میدهیم که حرف بزنند و همه منتظر دیگریاند تا بغضها فرو روند، پشت تمام این زبانها هزار خاطره و درد نهفته است، اینها تاریخ زندهی ما هستند، میآیند تک تک و میگویند، اشکها در گورستان جاریاند، به مزار نوری دهکردی نگاه میکنم که زیر گلهایی که رفقایش آوردهاند مدفون شده، رفقای دیده و نادیده. از زمان شاه میگویند، از میکونوس، از سالهای سیاه 60 ، از خاوران؛ یاد و خاطره است که در فضا میپیچد و بر روی اشکهایم میریزد. اشکهایی که برای نسلیست که باید دیگری باشد اما برای من از خودم است. انگار آن روزها را زندگی کردهام، انگار این آدمها خودم هستند. نسلهایمان یکی شده و دردهایمان مشترک است. وقتی رفیقی از رفقای کشته شدهاش حرف میزند، انگار که مرا کشتهاند. انگار که ما را نسلکشی کردهاند. تمام دستها میلرزند و این لرزش برای درد مشترک است، دردهایی که تسکینناپذیرند و روزهایی که فراموش ناشدنی. به خودم میآیم و انگار تمام این خاطرهها خاطرههای من است. انگار رفقای من بودهاند که کشته شدند، واقعن رفقای من بودند، رفقای ما که بی نسلیم، در همین لحظه همسن شدیم، صورتهایمان اندازهی هم چروک دارد و دستهایمان اندازهی هم میلرزد و نگاههایمان به هم گره خورده. گرهای که کور است و باز نمیشود. همه گفتند از رفقایشان که سالهاست خاطرههاشان زنده است، از همسرهای فیزیکی کشته شدهشان، از پدران در خیال زندهشان. همهی اینها همسران، رفقا، پدران و مادران من هستند. حس طفلی را دارم که بی کس است و همه کس دارد. اشکهای این آدمها نوشیدن دارد و دستهایشان قاب گرفتن. جمعیت بیش از 50 نفر است برایم، انگار چندین هزار مرده زنده شدند و دارند ما را نگاه میکنند که اشکهایمان توشهی مبارزهی آیندهمان شده. حرف میزنیم، آغوش هم را محکم به هم پیوند میزنیم، سرود میخوانیم، از رفقا و پدرانمان میگوییم و اشکهایمان صداهایمان را موج میدهد. سرودخوانان به سوی مزار رفقای سوسیالیست آلمانیمان روانه میشویم با صداهایی که زنجیرمان هستند و نگاههایی که امیدمان. همهی ما از یک نسل شدیم و رفیقان دیرینه. دور مزار رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت و دهها همرزم دیگر میچرخیم و آواز میخوانیم و انترناسیونالیسم را ملموس میکنیم برای خودمان و برای آنها که ایستادند تا مبارزه کنند. نسل ما و آنها هم همینجا در همین لحظه یکی شد، فروریخت تمام فاصلهها. رزا لوکزامبورگ ایستاده و برایمان دست میزند. و در همینجاست که با تمام آزادیخواهان و برابریطلبان جهان پیمان میبندیم و اعلام وفاداری میکنیم به آرمانهای آنهایی که اینجا خفتهاند آرام و پرسروصدا و آنهایی که در خاوران هیچ کس جسارت فراموش کردنشان را در این جمع به خود راه نداده است.
برنامه تمام شده اما ماییم که غرق یکرنگی و آغوش و بوسههایی هستیم که پیوندهایمان را واقعی و راهمان را پرامید روشن میکند. آغوشهایی به بزرگی تمام آنهایی که زنده ماندند و تمام مردههایی که برای ما زندهاند