میگویند چهار ساعت درگیری بود، رگبار مسلسل و صدای گلوله از مهرآباد جنوبی برمیخاست و به تمام شهر میرسید. حلقهی محاصره سه بار دور تا دور خانه بسته شده بود تا «فرمانده» این بار نگریزد. نه تنها لباسشخصیهای ساواک و ماموران شهربانی خانه را به گلوله بسته بودند، بلکه هلیکوپترها هم در صحنهی درگیری حضور داشتند. مهرآباد جنوبی قیامت بود آن روز. تمام دستگاه عریض و طویل کمیتهی مشترک ضدخرابکاری پنج سال تمام تلاش کرده بود تا به همین لحظه برسد. «گوزنها»ی عاشقِ ۸ تیر تا واپسین گلولهها جنگیدند و آنگاه بر خاک افتادند. بوی خون تازه پیچیده بود توی مشام مهرآباد جنوبی. میگویند دوران قهرمانها سپری شده است. حمید اشرف اما قهرمان بود. نه قهرمانی که با ارادهی سازمان چریکهای فدایی خلق قهرمان شود یا به پشتوانهی امکانات حکومتی و رسانههای رسمی از او «قهرمان» بسازند. حمید اشرف را مردم قهرمان کرده بودند. همانها که بعد از سرنگونی «پدر تاجدار» دسته دسته به مهرآباد جنوبی میرفتند تا قتلگاه او را ببینند، همانها که در مورد او افسانهها ساختند، همان مردمی که آرزوهایشان را در سیمای نجیب حمید اشرف دیده بودند؛ پابرهنهها، تحقیرشدهگان، سرکوبشدهگان، «شکستهگان سالهای سیاه»، «تشنهگان آزادی». حمید اشرف، قهرمان آنها بود و درست به همین دلیل است که حالا همه، از روشنفکران سرخوردهی پشیمان تا رسانههای طاق و جفت «فرهنگیکاران امنیتی»، از کارشناسان تاریخنویسِ مستخدم در وزارت اطلاعات تا جلادان بازنشستهی ساواک، همه و همه هنوز از او کینه دارند. آنها او را نبخشیدهاند چون میدانند هنوز با همان پیشانی شکسته در مهرآباد جنوبی دراز کشیده است، مثل همان روز صبح، مثل هر روز صبح.
مهدی سامع مینویسد: «سرعت ماشین به تدریج کم میشد تا اینکه ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تکتیر پیدا کرد. فاصلهی تکتیرها به تدریج بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند... فقط پاهای پوتینپوشیدهی افراد را میدیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانهی چندطبقه شدیم. در پاگرد ورود به پلهها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پلهها بالا بردند. دو یا سه طبقه پلهها را بالا رفتیم که به روی پشتبام رسیدیم. تعداد زیادی افسر و بازجو آنجا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد... من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظهی اول شناختم. پیکر فرمانده، در حالی که روی پیشانیاش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه میکرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بیجانی به سخره گرفته بود. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید: "خودِشه؟" و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ.»*
اصغر جیلو در متنی با عنوان «رمزگشایی از رویداد ۸ تیر» نوشته است: «بعد از انقلاب، وقتی ستاد سازمان در خیابان میکدهی تهران دایر میشود، شخصی که مشخصات ظاهری یک فرد کاملن عادی و زحمتکش جنوبشهری را به لحاظ پوشش و گویش و نوع رفتار داشته، به ستاد مراجعه و سراغ کسی را که "رییس" آنجاست میگیرد، تا اینکه هادی [احمد غلامیان لنگرودی] میآید و طرف صحبت با او میشود. این شخص خبر میدهد که "رییس چریکها" برای مدتی مستاجر او بوده، که بعد از چاپ عکسش در روزنامهها در تیرماه سال ۱۳۵۵، میفهمد که او همان حمید اشرف بوده است. او گفته که من در اطاق را باز نکردم و منتظر فرصتی بودم که حالا این فرصت دست داد. هادی به اتفاق چند نفر به همراه این مرد به خانه او رفته و از اتاقی که حمید اشرف برای مدتی در آنجا زندگی میکرده، بازدید میکنند، و بعضی وسایل از جمله یک کاپیشن آمریکایی سبزرنگ را که متعلق به حمید بوده با خود میآورند. صاحبخانه میگوید که در تمام این مدت اتاق را دربسته نگهداشته بود.»**
عباس بختیاری در کتاب «سیانور» مینویسد: «آن روزها سازمان و به ویژه بخش ما وضعیت مالی مناسبی نداشت. من هم اصلن امکان مالی نداشتم... رفاقت و نزدیکی من و حمید آزادی باعث شد تا او را از ماجرای ازدواج با خبر کنم. حمید خیلی خوشحال شد. او که رابطهی نزدیکی با احمد غلامیان لنگرودی (هادی) داشت، ماجرا و سوابق من را برایش میگوید. از جمله به این مورد هم اشاره کرده بود که من به خاطر مشکلاتِ مالیِ یک هوادار فراری از تبریز که پلیس شهربانی بود... ساعت مچی و اورکتام را در میدان گمرکِ تهران فروختهام تا بخشی از هزینههای روزانهی او را تامین کنم. چند روز بعد حمید و من همدیگر را در نزدیکی میدان محسنی ملاقات کردیم. حمید گفت باید برویم سرِ قرار یکی از رفقای سازمان. رفتیم به یک بستنیفروشی و چند دقیقه بعد هادی، با ساک مشکیای که دستش بود به جمع ما پیوست... بعد از مدتی کیف مشکی را روی میز گذاشت و بازش کرد. اورکت دستِ دوم سبزِ کمرنگی را از ساک بیرون آورد و گفت: "بیا رفیق! این هم هدیهی سازمان به شما برای پیوندتان. امیدوارم زندگی مشترک خوبی داشته باشید. ازش خوب مراقبت کن... این اورکتِ حمید اشرف است." هیجانزده و پارهی آتش شده بودم. بغض و خوشحالی هر دو در جانم زبانه میکشید. نمیخواستم و نمیتوانستم نگاهم را از کاپشن بردارم... تحمل نکردم. کتم را درآوردم و اورکت را پوشیدم و هادی و حمید را بوسیدم.»***
تصویر اول که در زیر میبینید عکسی از همین اورکت سبز است. تصویر دوم نقاشیای از علیرضا اسپهبد است برای طرح جلد کتاب «ای سرزمین من»، اولین جلد از مجموعهاشعار خسرو گلسرخی که به کوشش کاوه گوهرین منتشر شد. در ۸ تیر ۱۳۵۵، نیروهای ساواک و شهربانی به یک خانهی تیمیِ چریکهای فدایی خلق در مهرآباد جنوبی هجوم بردند. بعد از چهار ساعت درگیری تمامی ۱۱ نفری که در این خانه بودند، کشته شدند: حمید اشرف، محمدرضا یثربی، محمدحسین حقنواز، طاهره خرم، فاطمه حسینی، یوسف قانع خشکبیجاری، غلامرضا لایق مهربانی، عسگر حسینی ابرده، علیاکبر وزیری، محمدمهدی فوقانی و غلامعلی خراطپور.
*سه رویداد: تختی، حمید اشرف و سالگرد سیاهکل. مهدی سامع. بیبیسی فارسی
**بازخوانی جنبش فداییان خلق؛ چالشی در نوزایی چپ ایران
***سیانور. عباس بختیاری. چاپ اول. پاریس. ۲۰۱۴. ناشر: نویسنده
تصویر اول: اورکت حمید اشرف
تصویر دوم: نقاشی علیرضا اسپهبد