در زوبین ششم داستانی میخوانید از شاهو محمودی با نام «رقصیدن با رنج». داستانی که در آن نوشته شده است: «اینها جملاتی بود که او هیچوقت حتّی یکیشان را هم به زبان نیاورد. بلکه تنها با نگاههای تُهی و عضلات صورتاش محتوای عمیقِ این جملات را به ما تفهیم میکرد و ما با تبحّرِ یک نشانهشناسِ ماهر، تمام آن حرکات و نگاهها را برای خودمان ترجمه میکردیم و خَفه میشدیم. او حتّی زحمت تحقیر ما را به خودمان واگذار کرده بود و ما آنقدر به آن صورت اندیشیده بودیم که حتّی در خلوت و در خواب هم به ملاقاتش میرفتیم. او همیشه در ما حضور داشت و ما دور از چشمِ دیگران، وجودش را عبادت میکردیم. این سرنوشتِ شومِ عمومِ انسانهای نگونبخت است که هیچگاه چهرهی مافوقشان را حتّی بعد از مرگ هم فراموش نمیکنند. چرا که همیشه در سیمای او دنبالِ سایهی عدالت میگردند و به آن موجودِ حقیر کرامتِ داوری میبخشند.»